دیدار دبیر کل جامعه زینب(س) با خانم مژده امباشی از جانبازان و رزمندگان دوران دفاع مقدس
سرکار خانم مژده امباشی که به تازگی مادر خود را از دست داده بودند قبول کردند با ایشان دیداری داشته باشیم ، وی از زنان جانباز دفاع ۴۵ روزه خرمشهر می باشد، ایشان از خاطرات خود اینچنین یاد کردند:
از حدود ۲ ماه قبل از شروع رسمی جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۵۹، تدارکاتی در مرز مشاهده می شد و سپاه و گروه های نظامی و ارتش تقریبا به صورت آماده باش بودند و انتظار حمله ای از سوی عراق را می دادند ولی عمق فاجعه و جنگ که چگونه حمله می کنند، معلوم نبود. با شروع رسمی جنگ، رژیم بعثی، خرمشهر را با گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا و از طریق هوایی مورد حمله قرار داد و تقریبا در سه روز اول جنگ ۶۴ زن و کودک به شهادت رسیدند، وی افزود: در آن زمان برای خاکسپاری شهدا با مشکل مواجه بودیم و اگر هم آنها را دفن می کردیم، با خمپاره هایی که به مزار شهدا برخورد می کرد، اجساد از قبرها بیرون می زدند .
در آن زمان مردم و جوانان این مرز و بوم با حماسه و ایثارگری، جان بر کف و بدون کمترین امکانات که فقط توپ ۱۰۶ و سلاح ژ-۳ بود به مقاومت در برابر لشکر تا دندان مسلح پرداختند.
گفته می شد که لشکر ۹۲ زرهی و لشکر قزوین در راه است اما دریغ از نیروهای نظامی که چند روز بعد از آغاز جنگ رسیدند، وی اضافه کرد: تا وقتی بیمارستان مصدق در خرمشهر بود مجروحان را در آنجا مداوا می کردیم ، اما در ۱۵ مهر دشمن همه بیمارستان ها را نابود کرد و مجبور بودیم برای مداوای بیماران آنها را به آبادان، بندر امام و اهواز منتقل کنیم. نیروهای خواهر در هشت سال دفاع مقدس به سه دسته تقسیم می شدند، ۱-گروهی در مسائل نظامی با شهید جهان آرا همکاری داشته و نگهبانی از انبار مهمات سپاه را برعهده داشتند، ۲-چند خواهر هم کار نظامی انجام می دادند، ۳-گروهی نیز امدادگر بودند و در نقاط مختلف شهر که تبدیل به جبهه رویاروی با دشمن شده بود فعالیت می کردند.
در روز ۲۴ مهر هنگامی که چند نفر از مجروحان را به همراه گروهی از امدادگران به یکی از بیمارستان های آبادان منتقل می کردیم مورد حمله رژیم بعثی قرار گرفتیم و تعدادی از ما شهید و تعدادی نیز زخمی شدند، ۲۴ مهر روزی است که امام(ره) خرمشهر را خونین شهر نامید چرا که بیشترین تلفات در این روز بود.
روز بیستوچهارم مهر بود. شب قبل را در نخلستانها خوابیده بودیم. همان شب درگیری شدیدی بین نیروهای ایرانی و عراقی پیش آمد. به بیمارستان آمدیم تا استراحت کنیم. دو تا از بچههای امدادگر که یکی از جهاد همدان اعزام شده بود؛ به نام محمدرضا مبارز و رضا لیامی؛ که از هلال احمر تهران اعزام شده بود، هم همراه ما بودند.
هنگامی که از بیمارستان خارج شدیم و به خرمشهر آمدیم، متوجه شدیم صبح در کوی طالقانی درگیری بوده است. به سمت خانههای بندر برگشتیم. روبهروی ساختمانها نخلستانی بود که ما در آنجا مستقر شده بودیم. درگیری تنبهتن بود. نیروهای عراقی در ساختمانها بودند و ما به صورت درازکش در جویهای نخلستانها پناه گرفته بودیم. ماشین ما یک سیمرغ آبی بود که صندلیهای پشت آن را درآورده و برانکارد گذاشته بودیم تا مجروحان را در آنجا قرار دهیم. من و شهید محمدرضا مبارز و رضا لیامی، سوار شدیم. من بین این دو نفر نشسته بودم. محمدرضا مبارز چون رانندگی میکرد اسلحهاش را به من داد. من اسلحه را عمود دستم قرار داده بودم. ماشین میخواست حرکت کند که دو تا از دوستان سربازهای مجروح گفتند ما هم با شما میآییم تا هم دوستانمان را همراهی کنیم و هم استراحت کنیم و دوباره برگردیم.
آنها عقب ماشین رفتند و در کنار آن سه مجروح قرار گرفتند که در مجموع هشت نفر درون ماشین بودیم که به سمت مسجد جامع آمدیم تا از آنجا به چهل متری و از چهل متری به سمت پل و سپس به بیمارستان برویم.
شهید محمدرضا مبارز متوجه نبود که نباید به سمت جلو حرکت کند و به سمت گلفروشی محمدی و خیابان چهل متری پیچید و از آنجا به چهارراه نسیم رفت. در این هنگام عراقیها شروع به تیراندازی کردند. چند دقیقه به طور مداوم با تیربار به سمت ما تیراندازی میکردند. محمدرضا مبارز بلافاصله به شهادت رسید. اول افتاد روی فرمان ماشین و بعد به سمت من که سمت راست او بودم افتاد و مانند سپر شد برای من. من هم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم؛ چون دستم عمود بدنم بود و اسلحه را هم گرفته بود. رضا لیامی هم تیر به کتفش اصابت کرد.
از ۵ نفری هم که عقب ماشین بودند فقط یک نفر زنده ماند. آنها در طی چند ساعت و بعد از ساعتها به شهادت رسیدند. ساعت ۲ این اتفاق افتاده بود و ما تا حدود ساعت ۷ بعدازظهر در همان خیابان و درون ماشین بودیم. بهخاطر درگیریهای شدید آن روز، خرمشهر، خونینشهر نامیده شد.
در همان چند ساعتی که آنجا افتاده بودیم خمپاره هم به سمت ما شلیک شد و ترکش آن به سر من خورد و بیهوش شدم. حدود دو ساعت بیهوش بودم. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. حلقه محاصره آنقدر تنگ بود که ما صدای عراقیها را هم میشنیدیم. یعنی اگر کوچکترین تکانی میخوردیم یا ماشین را جابهجا میکردیم، آنها میفهمیدند افراد داخل ماشین زندهاند و حتماً برای زدن تیر خلاص به سراغ ما میآمدند.
دیگر آفتاب در حال غروب بود. هنوز گیج بودم که ناگهان متوجه شدم سروصداها خوابیده است و درگیریها قطع شده است. از دو خوردها خبری نبود. در این بین رضا لیامی گفت من از ماشین پیاده میشوم و به ساختمانهای روبهرو و مقابل نخلستان میروم و تو هم پشت سر من بیا. اما من هر چقدر تلاش و سعی میکردم پاهایم را تکان بدهم و از ماشین خارج شوم نمیتوانستم. تلاش من برای جابهجاشدن بیفایده بود. فریاد زدم نمیتوانم. گفت: سعی کن از ماشین خارج شوی. باز هم گفتم: تو برو خودت را نجات بده و او باز تکرار کرد بدون تو نمیروم از من اصرار و از او انکار. در همین بگومگوها بود که صدای آژیر آمبولانس آمد. انگار جرقه امیدی در دلمان نواخته شد. با هم داد زدیم ما زندهایم ما زندهایم. آمبولانس به سمت ما آمد. البته آنها برای جمعآوری اجساد آمده بودند. چون آنقدر درگیری زیاد بود که اصلاً فکر نمیکردند کسی زنده باشد. از هشت نفری که در ماشین بودیم سه نفر زنده ماندند.
گزیده ای از صحبت های دبیرکل جامعه زینب(س)
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری است رنجیدن
زن معاصر برای رهایی از اسارت فرهنگ غرب، راهی ندارد جز آنکه زینب(س) را به عنوان الگو و سرمشق زندگی خود برگزیند. بانویی که در خانه دشمن قدرتمند و مغرور، چنان با کلامش بر او زخممیزند که او به مرگخود راضی می شود بانوییکه راه دفن ظلمو ستم را به بشر آموخت، بانویی که اسارتش، درخشش حضور فعال زن در صحنه های مختلف سیاسی و اجتماعی و برهم زننده معادلات سیاسی چیره بر جامعه است.
مرحومه خانم بهروزی در دهه ۶۰، تا جایی که ممکن بود به دیدار خانواده های شهدا می رفتند و کاروان زینبی راه انداخته بودند و شهید بهشتی به ایشان توصیه کردند که بهتر است حزب زنان را تشکیل دهند و به طور مستقل تشکیلاتی راه اندازی کنند. بعد از شهادت شهید بهشتی به توصیه حضرت امام و آیت اله خامنه ای حزب جامعه زینب(س) را ره اندازی کردند و عاشقانه در جامعه زینب فعالیت می کردند و امسال برآن شدیم تا دیداری با خانواده شهدا و جانبازان به خصوص زنان جانباز داشته باشیم چرا که متاسفانه زنان در این سالها کمتر دیده شدند و کمتر به آنها توجه می شود و توفیقی شد که امروز در خدمت شما بانوی زینبی و شجاع باشیم.